آلبوم عکس ها و نقاشی های سهراب سپهری
نویسنده:
سهراب سپهری
امتیاز دهید
گردآورنده: محمود یونسی
شامل بیش از 100 تصویر ، به همراه متن کامل شعر مسافر...
بیشتر
شامل بیش از 100 تصویر ، به همراه متن کامل شعر مسافر...
آپلود شده توسط:
fardad Kazemi
1389/02/31
دیدگاههای کتاب الکترونیکی آلبوم عکس ها و نقاشی های سهراب سپهری
منطق من ساده و هموار بود. اگر یک روز طلوع و غروب خورشید را نمیدیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت. من سالها نماز خواندهام. بزرگترها میخواندند، من هم میخواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد میبردند. روزی در مسجد بسته بود. بقال سرگذر گفت : "نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید !
مذهب شوخی سنگینی بود که که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم، بیآنکه خدایی داشته باشم !
سهراب سپهری
هنوز در سفرم
تو آب روان باش و زمزمه کن... من خواهم شنید
نازی
دارم نگاه می کنم و چیزها در من می روید. در این روز ابری چه روشنم. همه رود های جهان به من می ریزد. به من که با هیچ پر می شوم. خاک انباشته از زیبایی است. دیگر چشم های من جا ندارد... چشم های ما کوچک نیست. زیبایی کرانه ندارد.
به سایه تابستان بود که تو را دیدم و دیروز که نامه ات رسید هنوز شیار دیدنت روی زمین بود و تازه بود. در نیمروز «شمیران» از چه سخن می گفتیم؟ دستهای من از روشنی جهان پر بود و تو در سایه روشن روح خود ایستاده بودی. گاه پرنده وار شگفت زده به جای خود می ماندی.
نازی، تو از آب بهتری. تو از ابر بهتری. تو به سپیده دم خواهی رسید. مبادا بلغزی. من دوست توام و دست تو را می گیرم. روان باش که پرندگان چنین اند و گیاهان چنین اند. چون به درخت رسیدی به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانه ما نگاه کردن نیاموخته اند و درخت جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمی رود و از پرواز کلاغی هشیار نمی شود و خدا را کنار نرده ایوان نمی بیند و ابدیت را در جام آب خوری نمی یابد.
در چشم ها شاخه نیست. در رگ ها آسمان نیست. در این زمانه درخت ها از مردمان خرم ترند. کوه ها از آرزوها بلند ترند. نی ها از اندیشه ها راست ترند. برف ها از دلها سپیدترند.
خرده مگیر. روزی خواهد رسید که من بروم خانه همسایه را آب پاشی کنم و تو به کاج همسایه سلام کنی و سارها بر خوان ما بنشینند و مردمان مهربان تر از درخت شوند. اینک رنجه مشو اگر در مغازه ها پای گل ها بهای آن را می نویسند و خروس را پیش از سپیده دم سر می برند و اسب را به گاری می بندند... خوراک مانده را به گدا می بخشند. چنین نخواهد ماند.
بر بلندای خود بالا رو و سپیده دم خود را چشم براه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. پیچک راببین. بر روشنی بپیچ. از زباله ها رو مگردان که پاره حقیقت است. جوانه بزن.
لبریز شو تا سرشاری ات به هر سو رو کند. صدایی تو را می خواند. روانه شو. سرمشق خودت باش. با چشمان خودت ببین. با یافته خویش بزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی. پیک خود باش. پیام خودت را بازگوی. میوه از باغ درون بچین. شاخه ها چنان بارور بینی که سبد ها آرزو کنی و زنبیل ترا گرانباری شاخه ای بس خواهد بود.
میان این روز ابری من تو را صدا زدم. من ترا میان جهان صدا خواهم کرد و چشم براه صدایت خواهم ماند و در این دره تنهایی تو آب روان باش و زمزمه کن. من خواهم شنید.
از: سهراب سپهری
برگرفته از کتاب: "... هنوز در سفرم" (شعرها و یادداشتهای منتشر نشده از سهراب سپهری)
نشر فرزان، چاپ هفتم
... ما بزرگ شده ایم و کارهای بزرگ در خور ماست. سنگ، انسان معمولی، گلدان... نه، اینها مال بچه هاست. وقتی بچه بودیم.
نقاشی ما از اینها پُر بود. حیف از نگاه ما که روی این چیزها بنشیند. پس در پی سرمشق برویم، در پی Myth ها مثلا سن فرانسوا آدم بزرگی ست و درست به کار ما میخورد. مگر ما از Giotto چه کم داریم؟
شورِ مذهبی، ایمان، عشق، معرفت... نه، اینها لازم نیست.
در قرن آزادی بیان هستیم و حق داریم از همه چیز حرف بزنیم. قدیمی ها از تجربه شخصی حرف میزدند، ما نباید بزنیم. نیازی نیست که طعم سرگردانی را چشیده باشیم تا "یهودی سرگردان " را تصویر کنیم.
کافی ست یک روز در اتاق بنشینیم و تصمیم بگیریم. آن وقت می توانیم دست به کار شویم. چه زمانه ی خوبی!
یک زمانی بود آدم ها خیال می کردند یک گنجشک برای تمام آسمان بس است. چه آرزوی کوچکی داشتند.
آدم هایی پیدا می شدند که تمام عمر عاشق می ماندند. چه حوصله ای.
خوشا به حال ما که با چند قدم از روی همه چیز رد می شویم. بی آن که دعایی خوانده باشیم روی دیوار کلیسا نقاشی می کنیم، به همان سبکباری که رفته ایم بر می گردیم و یقین داریم که برای مذهب نمره خوبی خواهیم گرفت. مثل زنبور عسل نه، مثل پروانه روی تجربه ها بنشینیم و برخیزیم. تنهایی، مراقبه ، شور، حال ،عشق... از هر کدام اندکی بچشیم ، هیچ چیز نباید زیاد وقت ما را بگیرد.
لئوناردو بیکار بود که یکسال یک پرده را می ساخت. فرا انجلیکو بیچاره یک عمر ایمان مذهبی داشت. برای ما چند روز کار مذهبی (آن هم بدون ایمان) کافی است. چه عصر درخشانی!
مسافرت آسان شده هنر هم باید آسان شود. می گویند در قدیم دود چراغ می خورده اند و استخوان خورد میکرده اند.
چه رسم های عجیب و غریبی داشته اند. چه خوب شد که ما در این روزگار متولد شده ایم. تازه ما فقط نقاش نیستیم، پاسدار آداب و رسوم هم هستیم. اصل این است که روی سطح همگانی زندگی باشیم. اما چون لحظه های ظریف هم باید داشت، پس باید نقاشی هم کرد، پیانو هم زد ، آواز هم خواند.
سزان برای تشییع جنازه مادر خود نرفت تا یک روز از کار عقب نماند. ما چون همیشه جلو هستیم، آسان از کار دست میکشیم. سزان سیب ها را تماشا می کرد. اما این روزها تماشای سیب رسم کهنه ایست. هستند کسانی که این روز ها ویتامین Cرا می بینند زنده(Abstraction) .
تازه تماشای سیب وقت می خواهد و تماشا با شتاب زندگی ما ناسازگار است. پایه ی کارها بر هم چشمی ست. اگر برای تماشای سیب درنگ کنیم، همکار ها جایزه را خواهند برد. پس برویم دیگ زودپز احساس بخریم. و در زمان کوتاه میز زندگی خود را با خوراک های رنگ برنگ بیاراییم...!
تهران دی ماه 1343
از: سهراب سپهری
برگرفته از کتاب: "... هنوز در سفرم" (شعرها و یادداشتهای منتشر نشده از سهراب سپهری)
روحش شاد و آرام![/quote]منم عاشقشم.روحش شاد !!!!:x:x:x:x:x:x8-)8-)
واااااااااااای
روحش شاد و آرام!